یک هفته مأموریت همسرم با عید نوروز مصادف شد. ناراحت بودم، اما تصمیم گرفتم از این موقعیت کمال استفاده را ببرم.
اولش فکر کردم یک مهمانی زنانه ترتیب بدهم و حسابی با دوستانم خوش بگذرانم. اما کمی که فکر کردم دیدم هماهنگ کردن این تعداد مهمان در ایام نوروز که هر کسی برای خودش برنامهای دارد، کار آسانی نیست. بعدش فکر کردم با یکی از دوستانم به مسافرت بروم، ولی از آنجایی که بیشترشان مثل خودم متأهل بودند، این کار اصلاً شدنی نبود.
نهایتاً تصمیم گرفتم تغییری به دکوراسیون خانه بدهم؛ یک رومیزی برای میز آشپزخانه بدوزم و خودم گل دوزیش کنم. یک گلدان بزرگ برای اتاق پذیرایی بگیرم و با انواع گلهای کاغذی و خشک تزیینش کنم. یا اینکه وسایل شمع سازی بگیرم و برای اتاق خواب چند تا شمع به رنگهای دلخواهم درست کنم.
از آنجایی که هیچ کدام از این کارها را بلد نبودم و تا حالا هم انجام نداده بودم، دست به دامان اینترنت شدم. دو روز اول مطالب خوبی پیدا کرده بودم، اما مثل آدمهای وسواسی دنبال مطالب بهتر بودم. از این سایت به آن سایت... کلی عکس دانلود کردم... کلی وبلاگهای مفید پیدا کرده بودم. از وبلاگها به لینکهایشان میرفتم و کلی داستان زندگیهای مختلف را خواندم.
دیگر کم کم یادم رفته بود اصلاً دنبال چه چیزی میگشتم... بیشتر وقتم پای لپتاپم سپری میشد. تا اینکه به خودم آمدم و متوجه شدم یک هفته دارد تمام میشود و من هیچ کدام از کارهایی که دوست داشتم را انجام ندادم! روز آخر هم به تمیز و مرتب کردن خانه و تهیه یک غذای مناسب برای ورود همسرم سپری شد.
در دقیقههای آخری که منتظر رسیدنش بودم با خودم گفتم: کاش لپتاپ را هم با خودش برده بود! شاید آن موقع دکوراسیون این خانه هم یک تغییری میکرد.